پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قند عسل مامان و بابا

آخرین پست سال 91

سلام جیگر مامان .امشب دارم آخرین پست سال نود و یک رو برات میذارم.امروز روز فوق العاده شلوغی بود.از این جهت که مامانت یه عالمه کار داشت.فکر میکردم که همه چیز رو خیلی زود سر و سامون میدم.ولی اینطور نبود و من تا همین حالا که ساعت 3:41 شب که چه عرض کنم،صبحه،کار داشتم.الانم اومدم که آخرین پست رو برات بذارم و برم یه چرتی بزنم.هنوز نفهمیدم این همه کار از کجا اومده بخدا. بگذریم.عزیزکم. دستهایم آنقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامت بچرخانم.اما یکی هست که بر همه چیز تواناست.تو را در سال جدید با تمام خوبیها به او میسپارم . و اینم آخرین عکسای سال نود و یک گل پسرم.     قربونت برم.تویه این صفحه عکس یه گوشی دید...
30 اسفند 1391

همینطوری

  وقتی آدم هیچ درگیری برای خوندن زبان نداشته باشه،چقدر خوبه.چقدر زندگی زیبا میشه بدون فکر کردن به گرفتن نمره آیلتس. کلا من آدم فعالی هستما.یادم رفته بود قبلنا چقدر زود زود میومدم و وبت رو آپ میکردم.الانم انگار برگشتم به قبل. فعلا زبان رو تعطیل کردیم تا بعد از عید.اگه تویه دوران تحصیل و دانشگاه حرف مامانم رو گوش کرده بودم و میرفتم کلاسای ترمیک زبان،حالا وضعیت من این نبود.ای خدا... امروز رفتیم آرایشگاه نا یکمی موهات رو سر و سامون بدم.به آرایشگر گفتم که فقط میخوام یکم مرتب بشه.نمیخوام کوتاه بشه.فقط مرتب و سر آخر موهات کوتاه شد خیلی.   موهای بلندت رو دوست دارم چون بهت خیلی میاد.ولی از بس که حساسی و هی کله ات عرق میکنه و ...
30 اسفند 1391

جیگرتو برم من.

پسر گلم.دیگه داریم کم کم به آخرای سال نزدیک میشیم و همینطور داریم کم کم به تولد سه سالگیت هم نزدیک میشیم.هنوز نمیدونم برات تولدت مهمونی بگیرم،یا یه تولد خودمونی.موندم هنوز. امروز رفتیم دکتر و خدا رو شکر همه چیز خوب بود و هیچ مشکلی نبود.فقط یه شربت پروسپان برای سرفه بهت داد و شربت روی برای ایمنی بدنت.عزیزم چه بغضی کرده بودی وقتی دوباره دیدیش.ولی اینقدر مغرور بودی که هی چشمت رو میمالوندی تا اشکت در نیاد و فقط میگفتی:مامانی تو بیا اینجا. قربون قلب کوچولوت بشم که عین گنجشک میزد.   قبل این مریضیت،وقتی مامان هنوز مریض بودم،شروع کردم به خونه تکونی.با همون مریضی.عجب پوست کلفتی داشتم نه؟ تو هم حسابی بهم کمک میکردی و با پاک ...
23 اسفند 1391

چرا دوسش دارم؟

ما هم دعوت شدیم به این مسابقه گل پسر نازم.به دعوت پگاه عزیزم،مامان آرینا موفرفری که واقعا و از صمیم قلبم دوسشون دارم. چرا وبلاگم رو دوست دارم؟ دوسش دارم چون بهم آرامش میده،چون میتونم از پسرم بنویسم.از تجربیاتش،از بزرگ شدنش،از رشدش،از شادیهاش چون میتونم از احساسات خودم به یه موجود کوچولو که اینهمه مایه آرامش و شادیم میشه بگم. دوسش دارم چون میتون با یه عالمه دوستای خوب ،که همه مثل خودم هست،دوست شم و باهاش ارتباط برقرار کنم. این دنیای مجازی رو دوست دارم چون خیلی وقتها منو آروم کرده. چون میدونم یه روزی پارسا بزرگ میشه و اگه حس کنه که دوسش نداشتم،با خوندن اینا میفهمه که من واقعا عاشقش بودم و اون تموم دنیای من بود.میفهمه که شادیش شادی ...
23 اسفند 1391

روزای بد آخر اسفند

عزیز مامانی.اینروزا ،روزای خیلی بدی رو گذروندیم.هنوز حال من خوب نشده بود که یه شب یهو تب کردی،اون شب یکشنبه،6 اسفند بود.تبت خیلی شدید بود و حتی من ،نصفه شب بلندت کردم و بردمت تویه سینک ظرفشویی و رویه پاهات آب ولرم میریختم و تو هم هیچ شکایتی نمیکردی،انگار که خودت از تب شدیدت ،ترسیده بودی.اونشب گذشت و فرداش،بردمت دکتر و دکتر گفت که تب ویروسیه و اصلا مهم نیست و فقط باید مراقب باشی که بالاتر نره و حتما پاشویه بشه.یه هفته ایی خوب میشه و مشکلی نیست.عزیزم.اون یه هفته هم گذشت و تو تبت اصلا تغییری نکرد و این کار هر شب من بود که تو رو ببرم و پاها و تنت رو آب ولرم بریزم.با وجود شیاف و استامینافون هم تبت پایین نمیومد..شبای خیلی بدی بود و تو هم هیچ...
21 اسفند 1391

آخرین ماه از آخرین فصل سال 91

هی بهم چشمک میزنه.هی میگه پاشو دیگه،پاشو منو بردار و حالشو ببر.بهمن رفتا.اسفند اومده ها.بیا دیگه.بیا و منو بردار.حالا که هیچکس دور و برت نیست.زبان چیه.خواب چیه.خونه تکونی بی سر و صدایه نصف شب چیه.بیا دیگه .ای بابا.... همه حرفایی بود که لب تاب به من میزد و من نزدیک به یک ساعت و نیم مقاومت کردم.ولی سر آخر هم موفق شد. اسفند هم اومد جیگر مامان.آخرین ماه،از آخرین فصل سرد سال 91. تو امشب زود خوابیدی یکمی بیحال بودی و من دعا میکنم که مریض نشی جیگر مامان. بابا رامین هم که شب کار بود و منم پیش خودم فکر میکردم که کلی زبان میخونم.ولی خب نشد دیگه. پیشی خونه ما   این روزای آخر بهمن ماه،مامانی از گزند آنفلانزا در امان نموند و یه هفته ا...
4 اسفند 1391
1